نوشته شده توسط : ¸.•*مریــــــــم *•.¸

قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند.داستان زیبای شاخه گل خشکیده اثر سید مجید بابائی http://Www.k2dastan.persianblog.ir توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .

چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .

تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .

تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.

از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،

با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ...

در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.

وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.

به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .

اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.

ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.

محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.

هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !

اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .

<< انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد >>

این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .

باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .

آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!

من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت .

محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .

برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .

آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .

مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.

هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:

این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .

بعد نامه یی به من داد و گفت :

این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز کنی ))

مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم .

اما جرات باز کردنش را نداشتم .

خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.

مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .

_ سلام مژگان . . .

خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .

مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .

چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !

مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد

و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .

_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟

در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم

_ س . . . . سلام . . .

_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟

یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خواهی نگاهم کنی ! . . .

این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم .

حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .

تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .

آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .

وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم .

نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !

چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .

مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .

حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .

داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . .

قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند .

بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.

ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد .

به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم . (( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .

بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .

اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و …

گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست .

چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.


اکنون سالها است که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.

ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته ایم.

احساس شما بعد از خواندن این داستان چیست ؟ ( مهم )

در قسمت نظرات منتظر حرف های قلب و دلتون هستم.




داستان از اونجا اغاز شد تو چت با هم اشنا شدیم اول تلفنی حرف زدیم بعدش که در رابطه با هم فهمیدیم چون صدای من به کارش میخورد تصمیم همکاری داد منم گفتم ببین من راهم دوره گفت اشکال نداره خلاصه واسه اینکه دلگرمش کنم تصمیم گرفتم چند مدت باهاش باشم چون از همه ی پسرا بیزار بودم و میدونستم دروغگو هستن بعدش چند روز از اشنایی ما گذشت تا این که هفته ی دوم بهم گفت عاشقمه ازم خواهش میکرد حرفشو جدی بگیرم اما من باورم نمیشد قسم میخورد بهم میگفت تنهاش نذارم تو نیمه راه عاشقی خلاصه روز بعد گفت تصمیم دارم ببینمت منم با گریه بهش گفتم ببین جون من خر ما از کرگی دم نداشت منو تو راهمون فرسنگها دوره خلاصه اصرار پای اصرار تا اینکه گفتم کجایمو با گریه قطع کردم بهم پیام داد تا چند روز دیگه خودشو میرسونه اونجا با هر چی که شد منم پیش خودم گفتم اره جون خودش اینا همه دغل بازی پسراس تا اینکه دیدم بعد از سه روز بهم زنگ نزد حالا فهمیده بودم دیگه تو این دنیا تنهایم و بهم نارو زده تا اینکه زنگ زد گوشی را ور نداشتم پیام داد من الان تو شهرتونم باورم نشد بهش پیام دادم دروغ نگو دغل بازیات رو شده برام خلاصه دیدم شماره ای از پیش کد شهرمون رو گوشیم افتاد گوشی را برداشتم بهم گفت حالا باور کردی نمی خوایی من ببینمت؟ منم گفتم پس قرار تو هتل با ترس داخل هتل شدم دیدم به گوشیم زنگ زد بر داشتم گفت کجایی گفتم داخل هتل نگاهی کرد و با دست اشاره داد وگفت خودتی و ... خلاصه منو دید ازم خوشش اومده بود اون بهم گفت حتی اگه قیافه هم نداشتی برام مهم نبود چون از قبل عشقم بودی ومن دیگه میبایستی میرفتم خونه تا مامان شکش نبره لحظه ی خدافظی دسمو گرفتو قطرات اشکش رو دسم میریخت بهم گفت خواهشا عشقمو نگه داره اونو تنهاش نذارم تا اینکه بعد از مدتی احساس کردم عاشقش شدم دیگه مامنشم باهام صحبت میکرد اون تاکید داشت خونوادم بفهمن اما خونوادم درک نمیکردن تازشم اگه میفهمیدن محال بود اجازه میدادن ما دوتا بهم برسیم خلاصه همه ی خونواده ی اون از ماجرای عشقمون بهم خبر دار بودن اون حتی به من از عشق قبلیش که بهش خیانت کرده بود گفت وخلاصه تصمیم گرفت بره سربازی تا شاید بابام راضی بشه اخه بابام میگه مرد زندگی کسیه که سربازی رفته باشه خلاصه الان اموزشیه دلم براش تنگ شده دیگه نمیتونم باهاش صحبت کنم اخه بابام شمارشو دیده با پرینتی که بابا از گوشیم گرفت متوجه شماره ای گرفته شده ی پی در پی افشین شد خلاصه به خاطر عشقم کلی کتک خوردم اما هنوز بابا نمیفهمه که اون افشینه اما من هنوز عشقمنو نگه داشتم تو دلم همه ی اونایی که از ماجرای ما دوتا خبر دارن به خصوص دوستام میگن اون میخواد سر کارت بذاره و دوست نداره اما حرف دیگرون برام بی ارزشن من به ظاهر گفتم فراموشش کردم اما تو دلم نگهش گذاشتم خلاصه بابا گوشیمو ازم گرفته و منو از تلفن هم منع کرده حتی از بیرون رفتن اما من چون عشقمو دارم به این چیزا نیازی ندارم بیچاره الان تو اموزشی کلی بهم زنگ زده اما من که گوشیم خاموشه امیدوارم فکر نکنه تنهاش گذاشتم لا مصب تو اموزشی هم نمیشه بهش زنگ زد دستگاهای داخلی خرابن وصل نمیشه با خودم و خدا عهد بستم اگه بابام جواب نه داد خود کشی کنم اونم میگفت زمانی عشقمون به هم نمیرسه که هر دو مون زیر خاک باشیم اما من بدون اون طاقت نمیارم خود کشیم صد در صده فقط خدا از سرنوشت ما خبر داره همین و بس من تنها یه عشق داشتم و خواهم داشت تا ابد حتی اگه روزگار ما را از همه دور کنه فقط زمایه که عشقمو با خودم زیر خروار ها خاک مدفون کنم تا دست هیچ کس بهم نرسه راستی نگفتم عشق من افشین اهنگسازه و به خاطر سربازیش اموزشگاه موسیقی را که داشته جمع کرده همین و بس خدا نگهدار واسم دعا کنین شاید من لیلی باشم که در د فراق مجنونم منو بکشه همین حالا شما بگین ته داستان زندگی من چه خواهد شد ممنون


امروز صبح زود از خواب بیدار شدم با اینکه خیلی دوست داشتم بخوابم اما باید برای کارایی که از هفته ها رو هم کذاشته بودم حاضر می شدم...اما اب اهمه این شرایط خوابیدم چون می دونستم دکتر سر و کلش یواش یواش پیدا می شه و نمی زاره من بخوابم مثل همه سال های قبل مثل مرغ ساعت 7 صبح بیدار می شد و من و هم مجبور می کرد بیدار شم و تحدید می شدم که اکر بیدا نشم میاد خونمون و در اون صورت دیگه می دونستم که باید بیدار شم تا کار به اون اونجاها نرسه..مثل همیشه با چشمای بسته دستم رو رو دکمه روشن کامپیوترم گذاشتم و روشنش کردم تا همراه حاظر شدنم یه آهنگ گوش کنم ... این سری آهنگ های داریوش رو گذاشتم که این اقای دکتر عاشق ما همش گوش می داد و من هیچی از صداش و آهنگاش نمی فهمیدم و هی تو دلم بهش می خندیدم که این کیه باز این آهنگ ها رو گوش میده...بله..!!بالاخره سرو کلش پیدا شد و زنگ زد و کارای امروز رو یاداوری کرد!!شانس آوردم که کنکور داره..پارسال که با هم درس می خوندیم کم تر از حالا که من قبول شدم باهم بودیم به هر حال حاضر شدم تا برم سمت مغازه با لباس کارگری ماشین رو برداشتم و رفتم که امروز کارای عقب افتاده مغازه رو انجام بدم ... مغازه که چه عرض کنم قضیه نخود سیاه بود ...بابام یه مغازه تو ناکجا آباد داده بود بهم گفت پسر جان برو کاسبی کن من که می دونستم سر کاریه اما بدم نمی اومد از تجربه جدیدی داشته باشم!!!تا رسیدم مغازه دیدم دکتر جان پشت سر من وارد شد و مثل همیشه چرت و پرت و از عشقش و درسا و منم تو کار نصیحت کردن که پسر جان اگه می خوای به عشقت برسی باید درس بخونی اما کو گوشی که بشنوه و همش حرف خودش رو می زد با گوشیم یه آهنگ گذاشتم تا حداقل صداش رو کم تر بشنوم چون مثل همیشه از عشق و عاشقی و همون دختره می گفت ...(یادش بخیر اون زمان یه آهنگ رپ تازه اومده بود چنگیز می خوند ...خیلی فاز می داد)یه کم از خاطراتمون مرور کردیم از روزایی که من واسه کنکور می خوندیم ... دیگه ساعت نزدیک 12 بود و من باید مثل همیشه می رفتم خونه . روزی نبود که من این اقا تو ماشین نباشیم و به عنوان کفاره گناهان نکرده من تو سرم نزنه و نگه چرا دوست دختر نداری !!! حالا مگه می فهمید می گفتم من کسی و پیدا نکردم و اصلا حوصله این کارا رو ندارم اما آخرش تو دامش افتادم و به شرط تیغ زدن موهاش یه شرط بندی کردیم!!دیدم ارزش داره که من با یه چرخ زدن و پیدا کردن سوژه و کیس موهاش رو با تیغ بزنه و ...

دوشنبه 1387/05/28ساعت 19:51
من یه پسر فوق العاده مغرور و مقرراتی هستم که تابع خونه و خونوادس و سعی می کنم که کسی رو ناراحت نکنم ... ۱۸۷ سانتی متر و ۸۰ کیلو گرم قد و وزن دارم (الان که دارم تایپ می کنم یاد خیلی موضوع ها افتادم یادش بخیر ۲ سال پیش یه خورده کم تر دوستم که خیلی دوستیم باهم کلی منو جو گیر کرد تا من بالاخره سر شرط بندی به یه خانوم شماره موبایلمو دادم...یادمه صدامو هم با موبایلم تو اون لحظه ضبط کردم و بعدش کلی خندیدیم... دختر خانومه هم شماره رو گرفت و پاره کردش ماجراش خیلی جالب بود

نمی دونم اون روز چند شنبه یود اما هوا گرم و خورشید حسابی داغ بود و منم بخاطر اینکه این دکتر دیگه بیخیال من بشه و یه کلیپ ناب هم از سر با تیغ زدش داشته باشم با هم دنبال یه کیس بودیم تا یکی که هم مورد قبول اون بود و هم من پیدا شد و منم پیاده شدم نمی دونم اون زمان زندگی برام همش یه خاطره بود و سراسر زیبایی و قشنگی یه ترمی می شد که دانشگاه قبول شده بودم و سرم تو لاک خودم بود چیزی به اسم عشق هم ندیده بودم و اعتقادی نداشتم و حتی همیشه مسخره می کردم روابط عاشقانه رو از خیابون رد شدم و گوشیه موبایلمو رو روی رکورد صداش گذاشتم و راه افتادم اصلا نمی دونستم باید چی بگم اصلا هم مهم نبود واسم که طرف کی باشه و چی کار کنه و با توجه به اینکه تو مغازه کلی کار انجام داده بودم حسابی سر و وضعم خاکی بود رفتم ... شاید سخت باشه برای کسی که اولین بار داره هاین کا ر و می کنهاما من از اونجایی که فقط هدف شرط بندی بود هیچ یختی در این کار ندیدم و براحتی شونه به شونه دختر خانوم راه افتادم تا شماره رو بهش دادم و دنبال دوستم گشتم که دیدم تو یه کوچس و تندی رفتم به سمتش و منم بشکن زنون و شاد شنگول از اینکه شرط رو باخته و می تونم حسابی حالش رو بگیرم رفتم به سمتش و قیافشم ای دکتر جان عجیب و غریب می کرد و و منم اصلا بهش اهمیت ندادم و نشستم تو ماشین تا نشستم دیدم همون دختره ای که بهش شماره دادم پشت سرم بوده و ماشین رو دم درب خونشون پارک کرده بود این دوست کودن من !!! و این اقا دکتر هم فکر کرده بود من مخ این زدم و الان اوردم که بیاد تو ماشین بشینه ...بالاخره ماجراش تموم شد و منم قضیه رو گفتم و کلی خندیدیم و همه چیز تموم شد !!! (الان که فکر می کنم همه زندگی من رو این اقا دکتر تغییر داده و می ده هنوزم ولمون نمی کنه)

دوشنبه 1387/05/28ساعت 19:51
فکر کنم خیلی بی جنبه بودم که بعد از ۳ ماه که فهمیدم دختر خوبیه(چالبیش اینجاس که همه این آمارو دوستم در آوردش اگه من بودم واسه یه لحظه هم فکر نمی کردم)یه جورایی بهش توجه کردم
عشق یعنی ......
نه نشد عشق یعنی....
بازم نتونستم عشق یعنی .....
دیدی باز نتونستم اما عشق یعنی.......
خیلی سنگینه برام عش.. یعنی.............
نه بخدا سخته پس ع....... یعنی.................
خیر من اصلا این کاره نیستم
خوشحال میشم واسم واگویه کنی که......(منظورم ع..ش..ق..)یعنی چی..........؟

عشق اگه واقعا حسش کرده باشم که به همون تپش هایی که برات می تپید قسم من عاشق شده بودم!!عشق در نگاه اول ...

دوشنبه 1387/05/28ساعت 19:51

یه جورایی بهش توجه کردم پیش خودم البته تو دانشگاه ماس چقدر که دم دانشگاه واستادم تا بیاد بیرون چقدر که تا خونشون اسکرتش کردم ...فقط همین که می بیمنت من و تمام حس عاشق شدن رو تو من ارضا می کنه ...از شعاع خیلی دوری دنبالش می رفتم و همیشه هم گمش می کردم یادمه بعد کلی مدت فهمیدم خواهرشم تو دانشگاه ما درس می خونه همین ترم پیش یه ماه پیاده از خونمون میرفتم تا سر کوچشون سر همین جریان کلی لاغر شدم. یه بار چند شب پیش دیدمش اما سیر نشدم یه شعر از مریم حیدر زاده بگم : غصم از این نیست تو را اسیر ندیدم فقط دارم دق می کنم چون تو را سیر ندیدم راستشو بخواین الان یه کوچولو شک کردم که مریم این شعرو نگفته به هر حال قشنگه

بله بالاخره به قول دکتر عاشق شد!!


 



:: بازدید از این مطلب : 1134
|
امتیاز مطلب : 77
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : جمعه 13 اسفند 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
mohammad در تاریخ : 1390/1/23/2 - - گفته است :
سلام دختر خاله،خوبی،اگه اشکالی نداری قالب وبلاگتو تغییر بده،حجم قالب وبلاگت بالاست دور باز میشه وبت،ممنون.به منم سر بزن.بایی


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: