نوشته شده توسط : ¸.•*مریــــــــم *•.¸
امشب سرآن دارم . تا با تو سخن گویم راه تو بپویم من . اسرار تو راجویم

امشب به درت خواهم . تاصبح همی کوبم تا خود به درآئی زان . عطرت به صفا بویم

امشب زغمم تاصبح . حرف دل خود گویم پیمانه به پیش آری . تا باز کنی رویم

امشب زمیت نوشم . تا مست کند آن می، من را که گنه کردم . بسیار مدد جویم

امشب به سرم می زن . بی خود ز خودم گردان زیرا که ز رویت من . بسیار شرم رویم

امشب به درت کوبم . تا بازکنی در را می کوبم و می خواهم . دست از گنهم شویم

امشب در لطفت را . بگشا زبرم جانا مردانه تو را گویم . راهت به لقا پویم

امشب زمیت ساقی . مستم توچنان گردان تا بازشوم عبدت . کفران نشودخویم

امشب که نهم برسر. قرآن تو را تا صبح، خواهم که به درگاهت . آشفته کنم مویم

امشب ز تو می خواهم . تاعفوکنی من را زین رو به درت تا صبح . خاک ازتوبه می سویم

امشب بپوشم جوشن . با خواندن نامت من یارب زبلاهایت . ایمن بنما کویم!

 



:: بازدید از این مطلب : 1238
|
امتیاز مطلب : 167
|
تعداد امتیازدهندگان : 48
|
مجموع امتیاز : 48
تاریخ انتشار : سه شنبه 6 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ¸.•*مریــــــــم *•.¸

برق چشمان تو را مي بينم

باز در چشمك چشمان ستاره هر شب

باز وقتي كه نسيم

لاي موهايم

بازي مي كرد

چشم خود را بستم

كاش انگشت نسيم

سرانگشت تو بود!

آنقدر تنگ شده بود دلم

كه هوا

ديشب

در ناحيه ي چشمانم

ابري و طوفاني بود

كاش در شيشه ي عطرم اينبار

پر از بوي تن خوشبوي تو بود.

تو نمي فهمي من؛

هر دفعه

كه تو را مي بينم

دردلم شكر خدا مي گويم

كه بهشتش را هم

با دو چشمم ديدم.

باز هم شك دارم

كه تو باور بكني

اما …

بخدا!

دوستت مي دارم!



:: بازدید از این مطلب : 1213
|
امتیاز مطلب : 152
|
تعداد امتیازدهندگان : 45
|
مجموع امتیاز : 45
تاریخ انتشار : سه شنبه 6 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ¸.•*مریــــــــم *•.¸
 

درددل

 

 

                                     اسکله ناز چشات حریم امن قایقم

                                 تو  ساعت  یه  ربع  عشق  عقربه  دقایقم

      گرمی دستای تو رو به صد تا دنیا نمیدم

                                                      هروقت که یارم تو بودی بیکسی نفهمیدم

   تو بند دل سلول عشق حبس نگاتو میکشم

                                   ولی بازم رو میله هاش عکس چشات میکشم

  آی قصه بی سر و ته شعر بدون قافیه                 برای مرگ این صدا نبودن تو کافیه

 

 

دیروز روز خیلی بزرگ و شیرینی واسه خودم و عشقم بوده روزی ابدی شروع دورانی

   جدید توی زندگیم روزی که کوروش تو عشقش به اوج رسید روزی که کوروش پس از

       سالها پوچی و گذر زمان نیمه گمشدش پیدا کرد با گذاشتن اون پست قصد نشون

            دادن عشقم به معشوقم و به عنوان یه هدیه کوچیک برای بزرگترین هدیه زندگیم

  تا نشون بدم چقدر برام مهمه نه فقط این روز بلکه تموم روزهای بودنش حتی روزهایی

  که خیلی ازش دور بودم البته از جنبه جسمی چون هر طرف که نگاه میکردم جلوی چشم

        بود و همه جا باهام میومد مثه خیلی از عاشق و معشوق های دیگه ما هم کنار هم

 روزهای تلخ وشیرین داریم اما نمیزاریم مشکلی بتونه حتی فکر شک به همدیگر

تو ذهنمون راه بده حتما از خودتون میپرسین دلیل این حرفهام چیه دوستانی که یه مقدار

         همدم های قدیمی تری هستن میدونن که من چقدر آدم تو داری هستم دلیل این آپ

   هم سوء تفاهمی بود که برای یکی از دوستان پیش اومده بود البته امیدوارم در حد

              سوتفاهم باشه منظور دیگه ای نداشته باشن من به عشقم افتخار میکنم اولا از

   داشتنش ثانیا از اینکه میبینم حسادت یه سری افراد کوتاه نظر بر می انگیزه که چنین

   کامنتایی بزاره که حتی روش نشه اسمش تهش بزاره و آدرسی از خودش بزاره نظراتش

 انقدر زشت و مشمئز کننده بود که پاکشون کردم کاش میزاشتم بمونه تا شما هم قضاوت

         میکردین تا حدی که عشقم خیلی ناراحت کرده بود با ناراحتی باهام تماس گرفت ازم

 توضیح خواست ولی من چه توضیحی داشتم جز ........................ 

 

عشق من میخوامت برای تموم تنهاییها و بی کسیهام برای ابد

خورشید روزهای ابریم مهتاب شبهای تاریکم ستاره کویر دلم

تو رویایی هستی که توی بیداری تعبیر شدی

 

رویایی برای همیشه



:: بازدید از این مطلب : 633
|
امتیاز مطلب : 111
|
تعداد امتیازدهندگان : 35
|
مجموع امتیاز : 35
تاریخ انتشار : دو شنبه 5 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ¸.•*مریــــــــم *•.¸

مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به  او گفت : 
-  می  خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید :   

-   نام دختر چیست ؟   مرد جوان گفت :

-   نامش سامانتا است و  در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید  و گفت :

-  من متاسفم به جهت  این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج  کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی  به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را  آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با  ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :

-  مادر من می خواهم  ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او  خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت :   

-  نگران نباش پسرم .  تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی .  چون تو پسر او نیستی . . . !

زن سردش شد. چشم باز كرد. هنوز صبح نشده بود. شوهرش كنارش نخوابيده بود. از رخت‌خواب بيرون رفت.

 باد پرده‌ها را آهسته و بي‌صدا تكان مي‌داد. پرده را كنار زد. خواست در بالكن را ببندد. بوي سيگار را حس كرد. به بالكن رفت. شوهرش را ديد. در بالكن روي زمين نشسته بود و سيگاري به لب داشت. سوز سرما زن را در خود فرو برد و او مچاله‌تر شد. شوهر اما به حال خود نبود. در اين بيست سالي كه با او زندگي مي‌كرد، مردش را چنين آشفته و غمگين نديده بود. كنارش نشست.

- چيزي شده؟

جوابي نشنيد.

-با توام. سرد است بيا بريم تو. چرا پكري؟

 باز پرسيد. اين بار مرد به او نگاهي كرد و بعد از مكثي گفت.

- مي‌داني فردا چه روزي است؟

-نه. يك روز مثل بقيه‌ي روزها.

-بيست سال پيش يادت هست.

مرد گفت.

زن ادامه داد.

- تازه با هم آشنا شده بوديم.

-مرد گفت: بله.

سيگارش را روي زمين خاموش كرد و ادامه داد.

-اما بيست سال پيش، پدرت به ماجراي من و تو پي برد. مرا خواست.

- آره، يادم هست، دو ساعتي با هم حرف زديد و تو تصميم گرفتي با من ازدواج كني.

- مي‌داني چه گفت؟

-نه. آنقدر از پيشنهاد ازدواجت شوكه شدم كه به هيچ چيز ديگري فكر نمي‌كردم.

 مرد سيگار ديگري روشن كرد و گفت.

-به من گفت يا دخترم را بگير يا كاري مي‌كنم كه بيست سال آب‌خنك بخوري؟

- و تو هم ترسيدي و با من ازدواج كردي؟

زن با خنده گفت.

-اما پدرت قاضي شهر بود. حتما اين كار را مي‌كرد.

 زن بلند شد.

 گفت من سردم است مي‌روم تو.

به مرد نگاهي كرد و پرسيد:

-حالا پشيماني؟

 مرد گفت. نه.

 زن ادامه نداد و داخل اتاق شد.

 مرد زيرلب ادامه داد. فردا بيست سال تمام مي‌شد و من آزاد مي‌شدم. آزادِ آزاد



:: بازدید از این مطلب : 683
|
امتیاز مطلب : 75
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : دو شنبه 5 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ¸.•*مریــــــــم *•.¸

از حادثه لرزند به خود قصر نشینان
ما خانه به دوشان غم سیلاب نداریم.


سیاهی چشمانت رادوست دارم
چون رنگ روزگار من است.


با خیال تو به سر بردن اگر هست گناه
با خبر باش که من غرق گناهم همه عمر.


اگر غم هم مرا تنها گذارد
دگر تنهای تنها میشوم من.


دل پیش تو و دیده به سوی دگرانم
تا خلق ندانند به سویت نگرانم .


من نه آنم که دو صد مصرع رنگین گویم
من چو فرهاد یکی گویم و شیرین گویم.


از دشمنان شکایت برند به دوستان
چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم ؟


دل من پشت سرت کاسه آبی شد و ریخت
کــی شــود پیــش قدمـهای تو اسفـند شـوم.


زهرجا بگذرد تابوت من قوقا بباخیزد
چه سنگین میرود این مرده از بس ارزوهاداشت.


دیوانه را توان به محبت نمود رام  
  مارا محبت است که دیوانه میکند.


چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم
که دل بدست کمان ابرویست کافر کیش. 

 

سیه شد روزگارم ، تا نگاه آشنا دیدم.


این نفس بد اندیش به فرمان شدنی نیست
این کافر بد کیش مسلمان شدنی نیست...


مبادا ای طبیب بهر علاج درد من کوشی
که من درسایه ی این ناخوشی حال خوشی دارم.


ناله را هرچند می خواهم که پنهانی کشم
سینه می گوید که من تنگ آمدم، فریاد کن.


گرید و سوزد و افروزد و نابود شود
هر که چون شمع بخندد به شب تار کسی

بی گمان دست در اغوش نگارش ببرند
هر که یک بوسه ستاند ز لب یار کسی.


اشک را قاصد کویش کنم ،ای ناله بمان
زانکه صد بار تو رفتی ، اثری نیست ترا.


سنگدل ! با من مدارا کن ، فراموشم مکن
بر مزارم این غبار از سنگ هم سنگین تر است.


آن که دائم هوس سوختن ما میکرد
کاش می آمد و از دور تماشا میکرد.


دیوانه باش تا غمت عاقلان خورند
عاقل مباش که غم دیوانگان خوری.


 شمع بزم محفل شاهان شدن ذوقی ندارد
 ای خوشا شمعی که روشن میکند ویرانه ای را.


دیاری که در آن نیست کسی یار کسی
 یا رب ای کاش نیفتد به کسی کار کسی.


من به مرگم راضیم اما نمی آید اجل ،
 بخت بد بین از اجل هم ناز می باید کشید . . .


یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آن که یوسف به زر ناصره بفروخته بود.


مردی نبود ، فتاده را پای زدن
گردست فتاده ای گرفتی ، مردی.


من از روییدن خار سر دیوار دانستم
که ناکس کس نمی گردد بدین بالا نشینی ها.


ما زنده برآنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست.


نترسم که با دیگران خو کنی
تو با من چه کردی که با او کنی.


مرغ دلگیرم و کنج قفسی میخواهم
که غریبانه سر خویش کنم  در پر خیش.


ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد صیاد رفته باشد.


تو آن ابری که بر ما سایه داری و نمی باری
نمی دانم چرا دست از سر ما بر نمی داری.


جدایی را نمی خواستم خدا کرد
کدام ناکس به حق ما دعا کرد.


دل به دلدار سپردن کار هر دلدار نیست
من به تو جان میسپارم دل که قابلدار نیست.


گر مذهب مردمان عاقل داری
یک دوست بسنده کن که یک دل داری.


زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید
ورنه بر سنگ مزارش آب پاشیدن چه سود.


یادها رفتند و ما هم میرویم از یادها
کی بماند برگ کاهی در میان بادها.


خوشبختی را دیروز به حراج گذاشتند
حیف من زاده ی امروزم
خدایا جهنمت فرداست
پس چرا امروز می سوزم.


تویی بهانه آن ابرها که می گریند
بیا که صاف شود این هوای بارانی.



:: بازدید از این مطلب : 1012
|
امتیاز مطلب : 57
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : چهار شنبه 24 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ¸.•*مریــــــــم *•.¸

متن های زیبا و عاشقانه

ادامه ی مطلب......



:: برچسب‌ها: متن , زیبا , عاشقانه , ,
:: بازدید از این مطلب : 1071
|
امتیاز مطلب : 76
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : چهار شنبه 24 فروردين 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ¸.•*مریــــــــم *•.¸

داستانهای زیبا در ادامه ی مطلب



:: بازدید از این مطلب : 1127
|
امتیاز مطلب : 77
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : جمعه 13 اسفند 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ¸.•*مریــــــــم *•.¸



:: بازدید از این مطلب : 1029
|
امتیاز مطلب : 69
|
تعداد امتیازدهندگان : 26
|
مجموع امتیاز : 26
تاریخ انتشار : شنبه 23 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ¸.•*مریــــــــم *•.¸
هوشنگ ابتهاج هـ.ا.سایه

حاصلی از هنر عشق ِ تو جز حرمان نیست

 

آه از این درد که جز مرگ ِ من اش درمان نیست

 
 

این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم

 

که بلاهای وصال ِ تو کم از هجران نیست

 
 

آنچنان سوخته این خاک ِ بلا کش که دگر

 

انتظار ِ مددی از کرم ِ باران نیست

 
 

به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت

 

آن خطا را به حقیقت کم از این تاوان نیست

 
 

این چه تیغ است که در هر رگ ِ من زخمی از اوست

 

گر بگویم که تو در خون ِ منی ، بهتان نیست

 
 

رنج ِ دیرینه ی انسان به مداوا نرسید

 

علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست

 
 

صبر بر داغ ِ دل ِ سوخته باید چون شمع

 

لایق ِ صحبت ِ بزم ِ تو شدن آسان نیست

 
 

تب و تاب ِ غم ِ عشق ات ، دل ِ دریا طلبد

 

هر تــُنـُـک حوصله را طاقت ِ این توفان نیست

 
 

سایه صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست



:: بازدید از این مطلب : 1143
|
امتیاز مطلب : 75
|
تعداد امتیازدهندگان : 24
|
مجموع امتیاز : 24
تاریخ انتشار : چهار شنبه 29 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : ¸.•*مریــــــــم *•.¸

یک روز یک زن و مرد با ماشینا شون با هم تصادف ناجوری می کنن. بطوریکه ماشین هردوشون بشدت آسیب میبینه. ولی هردوشون بطرز معجزه آسایی جون سالم بدر می برن ...

وقتی که هر دو از ماشینشون که حالا تبدیل به آهن قراضه شده بیرون میان، راننده ی خانم بر میگرده میگه :
- آه چه جالب شما مرد هستید!
ببینید چه به روز ماشینامون اومده !
همه چیز داغون شده ولی ما سالم هستیم!
این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینطوری با هم ملاقات کنیم و ارتباط مشترکی رو با صلح و صفا آغاز کنیم!

مرد با هیجان پاسخ میده:
- اوه … "بله کاملا" … با شما موافقم این باید نشونه ای از طرف خدا باشه !

بعد اون خانم زیبا ادامه میده و میگه :
- ببین یک معجزه دیگه! ماشین من کاملا داغون شده ولی این شیشه مشروب سالمه. مطمئنا خدا خواسته که این شیشه مشروب سالم بمونه تا ما این تصادف خوش یمن که می تونه شروع جریانات خیلی جالبی باشه رو جشن بگیریم !

و بعد خانم زیبا با لوندی بطری رو به مرد میده.
مرد سرش رو به علامت تصدیق تکان میده و در حالیکه زیر چشمی اندام خانم زیبا رو دید می زنه درب بطری رو باز می کنه و نصف شیشه مشروب رو می نوشه و بطری رو برمی گردونه به زن.
زن هم با کمال خونسردی درب بطری رو می بنده و شیشه رو برمی گردونه به مرد.

مرد می گه شما نمی نوشید؟!
زن لبخند شیطنت آمیزی می زنه در جواب میگه :
- نه عزیزم، فکر می کنم الان بهتره منتظر پلیس باشیم … !



:: بازدید از این مطلب : 990
|
امتیاز مطلب : 49
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16
تاریخ انتشار : یک شنبه 26 دی 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد