نوشته شده توسط : ¸.•*مریــــــــم *•.¸

از حادثه لرزند به خود قصر نشینان
ما خانه به دوشان غم سیلاب نداریم.


سیاهی چشمانت رادوست دارم
چون رنگ روزگار من است.


با خیال تو به سر بردن اگر هست گناه
با خبر باش که من غرق گناهم همه عمر.


اگر غم هم مرا تنها گذارد
دگر تنهای تنها میشوم من.


دل پیش تو و دیده به سوی دگرانم
تا خلق ندانند به سویت نگرانم .


من نه آنم که دو صد مصرع رنگین گویم
من چو فرهاد یکی گویم و شیرین گویم.


از دشمنان شکایت برند به دوستان
چون دوست دشمنست شکایت کجا بریم ؟


دل من پشت سرت کاسه آبی شد و ریخت
کــی شــود پیــش قدمـهای تو اسفـند شـوم.


زهرجا بگذرد تابوت من قوقا بباخیزد
چه سنگین میرود این مرده از بس ارزوهاداشت.


دیوانه را توان به محبت نمود رام  
  مارا محبت است که دیوانه میکند.


چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم
که دل بدست کمان ابرویست کافر کیش. 

 

سیه شد روزگارم ، تا نگاه آشنا دیدم.


این نفس بد اندیش به فرمان شدنی نیست
این کافر بد کیش مسلمان شدنی نیست...


مبادا ای طبیب بهر علاج درد من کوشی
که من درسایه ی این ناخوشی حال خوشی دارم.


ناله را هرچند می خواهم که پنهانی کشم
سینه می گوید که من تنگ آمدم، فریاد کن.


گرید و سوزد و افروزد و نابود شود
هر که چون شمع بخندد به شب تار کسی

بی گمان دست در اغوش نگارش ببرند
هر که یک بوسه ستاند ز لب یار کسی.


اشک را قاصد کویش کنم ،ای ناله بمان
زانکه صد بار تو رفتی ، اثری نیست ترا.


سنگدل ! با من مدارا کن ، فراموشم مکن
بر مزارم این غبار از سنگ هم سنگین تر است.


آن که دائم هوس سوختن ما میکرد
کاش می آمد و از دور تماشا میکرد.


دیوانه باش تا غمت عاقلان خورند
عاقل مباش که غم دیوانگان خوری.


 شمع بزم محفل شاهان شدن ذوقی ندارد
 ای خوشا شمعی که روشن میکند ویرانه ای را.


دیاری که در آن نیست کسی یار کسی
 یا رب ای کاش نیفتد به کسی کار کسی.


من به مرگم راضیم اما نمی آید اجل ،
 بخت بد بین از اجل هم ناز می باید کشید . . .


یار مفروش به دنیا که بسی سود نکرد
آن که یوسف به زر ناصره بفروخته بود.


مردی نبود ، فتاده را پای زدن
گردست فتاده ای گرفتی ، مردی.


من از روییدن خار سر دیوار دانستم
که ناکس کس نمی گردد بدین بالا نشینی ها.


ما زنده برآنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست.


نترسم که با دیگران خو کنی
تو با من چه کردی که با او کنی.


مرغ دلگیرم و کنج قفسی میخواهم
که غریبانه سر خویش کنم  در پر خیش.


ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده باشد صیاد رفته باشد.


تو آن ابری که بر ما سایه داری و نمی باری
نمی دانم چرا دست از سر ما بر نمی داری.


جدایی را نمی خواستم خدا کرد
کدام ناکس به حق ما دعا کرد.


دل به دلدار سپردن کار هر دلدار نیست
من به تو جان میسپارم دل که قابلدار نیست.


گر مذهب مردمان عاقل داری
یک دوست بسنده کن که یک دل داری.


زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید
ورنه بر سنگ مزارش آب پاشیدن چه سود.


یادها رفتند و ما هم میرویم از یادها
کی بماند برگ کاهی در میان بادها.


خوشبختی را دیروز به حراج گذاشتند
حیف من زاده ی امروزم
خدایا جهنمت فرداست
پس چرا امروز می سوزم.


تویی بهانه آن ابرها که می گریند
بیا که صاف شود این هوای بارانی.





:: بازدید از این مطلب : 1015
|
امتیاز مطلب : 57
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : چهار شنبه 24 فروردين 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
شیما در تاریخ : 1390/1/24/3 - - گفته است :
خوبه عالیه


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: